پنجشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۹

گه بگیرنتون

حیف که جایی رو ندارم وگرنه میرفتم پشت سرم رو هم نگاه نمیکردم
ازتون بدم میاد از تو مخصوصا که همه زندگیم رو به گه کشیدی با این مغز خالیت
چشماتو باز کن دور و برتو نگاه کن 50 سال پیش نیست تو هم توی اون دهات خراب شدت نیستی اینجا تهران سال 89
برو و یکم توی این خیابون ها قدم بزن ببین هزار نفر مثل من هستن که دارن راحت و بی درد سر واسه خودشون میان میرن
ببین که من غیر عادی نیستم اونی که غیر عادیه تویی با اون فکر پوسیدت ریدم توی اون تفکر ناقصت

یه روز میرم یه روز میرم و دیگه هیچ وقت نمیبینمت
احمق کودن هنوز نفهمیدی دارم ازت فرار میکنم ؟
هنوز نفهمیدی هرچی حلقه رو تنگ تر کنی بیشتر ازت دور میشم
هنوز نفهمیدی واسه چی دیر به دیر بهت سر میزنم ؟
بزار یکم زمان میبره اما اون روز میرسه که خودمو برای همیشه از بند تو یکی آزاد کنم اون روز میرسه

چهارشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۹

دلم برات تنگ میشه فقط 2 ماه مونده

*اگه وابسته بشی چی میشه ؟
#چطور؟
*میخوام بدونم اگه وابسته بشی چی میشه ؟
#نمیشم خیالت راحت
*میدونم همه سعیتو میکنی وابسته نمیشی تو تجربت زیاده
*دلم برات تنگ میشه
#خوب مگه میخوام بمیرم ؟بعدشم از دل برود هر آنکه از دیده رود
*خدا نکنه .این یه دروغ بزرگه باورش نکن

ذهن شاید نخواد به یاد بیاره دل اما فراموش نمیکنه جسم هم یادش نمیره

نمیتونم نگهت دارم نمیتونم نگهت دارم برای خودم
یه ادم جدید بهم زخم میزنه یه آدم جدید نمیتونه تو باشی
نمیخوام دوباره زخمی بشم تازه کنار تو زخم هام خوب شدن تازه کنار تو به آرامش رسیدم
نمیگم تو نباشی میمیرم چون نمیمیرم فقط درد میکشم از درون میسوزم
مردن راحت تر از زندگی کردن و از درون سوختنه

خدا میسپرم به تو 


سه‌شنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۹

جانم مثال رودی روان و باقی قضایا

اهم اخبار
1-رفتم واسه مصاحبه یه سوال هایی ازم پرسید من تاحالا بهش فکر نکرده بودم خلاصه کلی چرت و پرت گفتم
جاش دوره یادم رفت ساعت دقیق کاریو سوال کنم
مامان از زمینه کاری من خوشش نمیاد
فکر نکنم قبولم کنن

2- مهندس یه همراه بی نظیره و دیروز کنارم بود و مواظب و نگرانم
نشون به اون نشون که اس زد رسیدی خونه یا نه هنوز

3-احساس میکنم همه جونم بصورت مایع داره ازم خارج میشه حال بدیه خدا نصیب نکنه

4- یه بچه تازه به جمع خانواده اضافه شده طبق معمول این خانواده ما همه از دم پسرزان خاک برسرا
اینم پسره
شیرینه و سفید و کمی بور چشماش مثل تیله میمونه و روشنه

5-این سریال قهوه تلخ خوشمان آمد هر هفته میخریم از این پس
جان مهران مدیری برای ما عزیز است انقدر جان من جان من گفت ما سری دوم رو خریدیم

6- یه کتاب اوژینال که مدت ها چشم انتظارش بودیم به دستمان رسید حالا کی خدا قسمت کنه بشینم سرش واسه ترجمه نمیدونم یک سال طول کشید تا رسید دستم

پنجشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۹

آناکارنیناو هزار و یک فکر

داره آناکارنینا نشون میده حیف که نمیدونستم و از اول ندیدم
دارم بهش فکر میکنم به اینکه بار اولی که کتابشو خوندم شوکه شدم تا چند روز توی سرم بود و ولم نمیکرد کم حرف شده بودم تمام مدت به این زن و زندگیش فکر میکردم
الانم یه دفعه پرتم کرد به همون موقع اون روزها هنوز بچه بودم هیچ مردی به طور دقیق و واقعی توی زندگیم نیومده بود آزاد بودم کسی انتظاری ازم نداشت دل واپسی نداشتم نگرانی نداشتم
قلب زخمی نداشتم روحم سالم بود

یه جا خوندم جسارت اولین بوسه
چه جمله ای نمیدونم یه عالمه فکر آورد توی سرم
دوستش ندارم دیگه اولین بوسه عمرم رو دوست ندارمبا اینکه دقیق و کامل و بی نقص توی سرم ضبط شده
اولین بوسه با این ادم رو میخوام و دوستش دارم بین خودمون بمونه یادم نیست کجا و کی بود اما دوستش دارم 

باید این فیلم رو پیدا کنم از اول ببینم

عشق مادری
مادرها چه فداکاری هایی که برای بچه هاشون نمیکنن مادرهای نسل ما بخاطر بچه هاشون بیشترین سختی رو کشیدن
منم چنین مادری میشم ؟
یا من خودخواه تر از این خواهم بود که بخاطر بچه ام از خودم بگذرم گاهی میترسم

چرا انا کارنینا این کارو کرد چرا به یه بچه دیگه با این مرد جدید که دوستش داشت فکر نکرد چرا نذاشت زمان بگذره و با عشق زندگی کنه چرا خودشو توی این زندگی جدید غرق نکرد
چرا بیشتر مردها اینقدر پست هستن که برای نگه داشتن زنی که دیگه دوستشون نداره حاضرن به هر وسیله ای متوسل بشن حتی بچه اشون
اگه زنتو دوست داری مرد باش و قبول کن که زنت بدون تو شاد و خوشحال باشه با یه ادم دیگه
اگرم دوستش نداری بزار بره و آزادش کن میخوایش چیکار توهم زندگیتو دوباره شروع کن
از زجر دادنشچه لذتی میبری؟ بیمار روانی


سه‌شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۹

من تنگ دلم یا که جهان تنگ شده است

خوابم نمیبره قرار بود دیروز صبح برم شرکت واسه تسویه حساب نرفتم حوصله ندارم
امروز مجبورم برم
به آینده فکر میکنم چقدر بی نوره چقدر گنگه
اگه کاری برام پیدا نشه چی میشه باید برگردم و بشینم تو خونه
مهندس چی میشه ؟
به اینجا عادت  کردم اینجا رو دوست دارم از اینکه بالاخره بعد از سال ها برگشتم جایی که دوست دارم راضیم دلم نمیخواد دوباره ترکش کنم

مهندس داره میره شمال دلم نمیخواد با یکی از دوستاش میره احساس خوبی ندارم امروز یه ججور سردی جوابم رو داد تا میام باورش کنم یه کاری میکنه همه چی خراب بشه
بهش گفتم که میدونم کسی توی زندگیش نیست گفت از کجا میدونی گفتم احساس میکنم
اما امروز با اون جواب دادنش با این شمال رفتنش یه چیز دیگه احساس میکنم

خدا یه کار برام پیدا بشه اعصابم بهم ریخته عادت به بیکاری ندارم روحیم افتضاح شده تمام مدت یا خوابم یا دارم همین طور بی هدف تلویزیون نگاه میکنم

دوشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۹

به حرفش عمل کرد همون شنبه شد

آخی بچه ام خیلی مهربونه
همون دیروز تا از خواب بیدار شدم یعنی خواب که نبودم تا خواستم بخوابم ساعت 7 صبح براش اس زدم که میشه یه امروز رو بخاطر من بی خیال کار بشه
بعد یه اتفاقی افتاد دوباره نوشتم نمیام و به کارش برسه و خوابیدم
عصر که بیدار شدم قرار گذاشتیم و رفتم دیدمش
روز خوبی بود فال گرفته بودم نوشته بود یه دعوا میشه منم همه حواسم رو جمع کردم و گیر ندادم و دعوایی نشد
روز فوق العاده ای بود همون که میخواستم
کلی باهم حرف زدیم بهش گفتم اگر چیزی در من هست که خوشش نمیاد بگه گفت هیچی نیست که خوشش نیاد
برای اولین بار اون حرفایی که توی دلم بود بهش گفتم
گفتم که خیلی چیزهارو برای اولین بار با اون تجربه کردم
وقتی اینطوری جدی از دلم حرف میزنم میزنه تو خط شوخی اما بعدا از لابه الای حرفاش معلومه شیش دنگ داشته به حرفام گوش میداده و یادش مونده
موقعی که داشت میرسوندم خونه سرم روی شونه اش بود هی میگفت زشته
گفتم چند وقت دیگه که نباشم اون وقت میبینی چی زشته
بهش نگفتم چند وقت دیگه که نباشی واسه همه اینها دلم تنگ میشه بزار تا هستی کاری که دلم میخواد بکنم
گفت وابسته نشو گفتم نمیشم
گفت پس همین الان همه چی تموم داشت شوخی میکرد گفتم باشه بزار بریم شام بخوریم بعد تموم
و هیچی تموم نشد
بهش گفتم که طرز فکرم رو عوض کردم و دیگه به دوستی بلند مدت فکر نمیکنم فقط به الان که هست فکر میکنم تا وقتی که هست

خیلی بیشتر از اونی که فکرشو میکردم هوامو داره دعوام کرد که چرا دکتر نرفتم چند بار تاکید کرد که زنگ بزنم و وقت بگیم باهام میاد
درباره کار حرف زدیم و سعی کرد دل داریم بده

دوستش دارم و اونم دوستم داره هرچند حاضره بمیره اما به زبون نیاره 

یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۹

تا اخر شهریور بهش فرصت دادم

با هم رفتیم بیرون
البته اینبار به گفته خودش اون گفت بریم چون هی بهش غر زدم که اون هیچ وقت پیشنهاد نمیده
روز خوبی بود خوش گذشت یکم خرید کردیم هرچی باشه اول مهر نزدیکه مثل بچه مدرسه ایی ها
توی دلم بارها قربون قد و بالاش رفتم و به خودم گفتم این همون کسیه که من میخوامش همونی که بی نهایت دوستش دارم با همه اخلاق هاش من اینی که هست رو دوست دارم خود خودشو دوست دارم 
داشتیم میومدیم خونه که شروع شد
اون شروع کرد و اون جمله رو بکار برد
گفت براش مهم نیست
منم نسبت به این جمله حساس قاطی کردم و لج کردم و هرچی دلم خواست گفتم همه ناراحتی هامو همه دق و دلمی رو یه جا گفتم
ناراحت شد
گفتم بی احساسی گفت نیستم تو دارم تو دیگه این همه مدت باید اینو بدونی
گفتم یه دوست تمام وقت میخوام زد توخط شوخی و منم جدی گفتم اینبار میگردم یه تمام وقتشو پیدا میکنم
بهش بر خورد روی این مسئله حساسه ولی منم وقتی قاطی میکنم دیگه هرچی دلم بخواد میگم هرچند قلبن بهشون اعتقادی هم ندارم و انجامش نمیدم اما میگم

خلاصه
گفت که از حرفایی که دفعه پیش به شوخی زدم و گفتم یاد بگیر بدش میاد و همین باعث شده سکوت کنه و کم حرف بشه
قراره امروز خبرم کنه ببینمش چشمم آب نمیخوره همون دوشنبه میشه
اما تصمیم جدی گرفتم تا خودش نگه نرم طرفش میخوام توی غارش تنها باشه تا خودش بخواد بیاد بیرون
دلم براش تنگ میشه خیلی اما تحمل باید کنم
یه حرفی هم زدم  هرچند عادتم رو میدونه که وقتی عصبانیم یه چیزی میگم بعدش اصلا در بارش حرف هم نمیزنم و دنبالش رو نمیگیرم اما نباید میگفتم
گفتم تا آخر شهریور فرصت داره که عوض بشه
گفت بین این همه دختری که دیده هیچکس مثل من دهنشو سرویس نکرده واون یه عمری پدر همه رو در آورده من پدر اونو در آوردم
گفتم خوبه دیگه تا عمر داری مستانه  یادت نمیره و اینطوری با بقیه یه فرقی دارم 

شنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۹

خیلی مودبانه اخراجم کردن

توی یه مدت کوتاه همه چیز به هم ریخت من که تا چند روز پیش خوشحال بودم که توی کارم جا افتادم و تا آخر سال حداقل برنامه مشخصی دارم و میخواستم یه برنامه بلند مدت بریزم و به زندگیم سر و سامون اساسی بدم
یه روز رفتم سر کار و با یه نیروی خیلی زیاد و مشتاق تر از قبل کارم رو ادامه دادم ظهر با یه اس ام اس بهم خبر دادن که کارم تمومه
بازم نگران نبودم گفتم فقط یه تغییر کوچیک توی مدیریت شده و حل میشه فقط یه ذره شاید شرایطم فرق بکنه
سه شنبه صبح به قصد شروع مجدد کارم و با انرژی رفتم سر کار و خیلی شیک بهم گفتن ادامه این همکاری ممکن نیست و مدیریت جدید با شرایط ما موافق نیست و بفرمایید خونه
در ضمن یاد آور شدن دکتر X و دکتر Y از ما دلچرکین هستن
به شخم چپ مهندس که دل چرکین هستن
اینا فکر کردن مثل برده میتونن از من کار بکشن و همه حق و حقوق و مزایای قبل رو ازم بگیرن و من کار کنم منم شرایطم رو گفتم و نخواستن به جهنم
از اول هم از این مدیریت جدید خوشم نیومد ادمی که توی برخورد اول حرف از پول و اینکه چرا فلان جا رفتی هزینش انقدر بوده و چرا بهمان جا نرفتی ارزون تره بزنه معلومه چیه ته دلم خوشحالم که اون مارو نخواست

حالا بهم گفتن یه جا همون اطراف برام کار پیدا میکنن یکم طول میکشه
نمی دونم فقط کلافه ام اصلا انتظار نداشتم اینطور از کار بیکار بشم
من همه اون شرایط مزخرف رو قبول کرده بودم
سخته بیکاری خیلی سخته تا نکشی نمیفهمی مخصوصا واسه من که هیچ پس اندازی هم توی این مدت نداشتم چون جام قرص و محکم بود تازه میخواستم از این به بعد پس انداز کنم
امروز کلی گشتم و جز اینکه اعصابم بهم بریزه هیچی پیدا نکردم
دوست و آشنا هم ندارم فقط رئیس سابق هست که گفته برام یه جا پیدا میکنه نمیدونم میشه یا نه بجز اون کسی نیست
یه آشنا قدیمی که تازه پیداش کردیم هم هست یه چیزایی گفته اما من زیاد امیدی بهش ندارم تازه به ما رسیده و نمیشه زیاد روش حساب کرد هرچند یه دوست قدیمیه

پنجشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۹

میان عشق و وظیفه

ترجیح داد منو به ... ترجیح داد
احساس میکنم منو فروخته احساس میکنم براش اهمیتی نداشتم احساسم رو درک نکرده چند بار به روش های مختلف گفتم اما جدی نگرفت فقط وقتی خودش دلش بخواد
حتما یکی دیگه رو داره  که به خواسته من اهمیتی نمیده
دلم براش خیلی تنگ شده بود تمام این مدت همه لحظه ها به فکرش بودم
توقع داشتم وقتی بهش زنگ زدم سریع بخواد که ببینه منو اما گفت کار داره و قطع کرد من حتی قبل از رفتنم هم دلتنگش بودم دلم میخواست وقتی رسیدم ببینمش 
یعنی نفهمیده چقدر دل تنگشم یا شایدم براش مهم نیست ؟
همه فرصت هارو سوزوند اگر می خواست میتونست
حتی یه بار حتی یه بارم نگفت دلش تنگ میشه یا حرکتی انجام بده که بفهمم دلش تنگ شده انگار اصلا نبودنم براش بی معنی بود
واسش فرقی نداشت من ایران هستم یا نیستم براش فرقی نداشت ازش به اندازه یه کشور دور شدم
بهش گفتم که ازش ناراحتم ازش عصبانیم ازش دلخورم حتی به خودش زحمت نداد بپرسه چرا
شب قدر میگن شبی که سرنوشت یک سال آدم رو مینویسن
حتما دلش نخواسته من توی سرنوشت یک سال آیندش باشم یا شایدم فکر کرده اگر من باشم سرنوشتش خراب میشه
ازش متنفرمیشم با این فکر ها و عقایدش وقتی اینجوری باهام رفتار میکنه