سه‌شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۹

من تنگ دلم یا که جهان تنگ شده است

خوابم نمیبره قرار بود دیروز صبح برم شرکت واسه تسویه حساب نرفتم حوصله ندارم
امروز مجبورم برم
به آینده فکر میکنم چقدر بی نوره چقدر گنگه
اگه کاری برام پیدا نشه چی میشه باید برگردم و بشینم تو خونه
مهندس چی میشه ؟
به اینجا عادت  کردم اینجا رو دوست دارم از اینکه بالاخره بعد از سال ها برگشتم جایی که دوست دارم راضیم دلم نمیخواد دوباره ترکش کنم

مهندس داره میره شمال دلم نمیخواد با یکی از دوستاش میره احساس خوبی ندارم امروز یه ججور سردی جوابم رو داد تا میام باورش کنم یه کاری میکنه همه چی خراب بشه
بهش گفتم که میدونم کسی توی زندگیش نیست گفت از کجا میدونی گفتم احساس میکنم
اما امروز با اون جواب دادنش با این شمال رفتنش یه چیز دیگه احساس میکنم

خدا یه کار برام پیدا بشه اعصابم بهم ریخته عادت به بیکاری ندارم روحیم افتضاح شده تمام مدت یا خوابم یا دارم همین طور بی هدف تلویزیون نگاه میکنم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر