شنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۹

فکر کنم برگ آخر بود

از ديشب دل دل کردم ده صبح اس زدم خواب بوده ميدونم جواب نداد
ساعت ده شب اس زدم جواب نداد زنگ زدم دوبار جواب داد گفت گوشيش توي کيفش بوده
همون لحظه اس زدم ديگه جواب نداد
ديگه هيچ جوابي نميده
از يازده شب تا الان نميدونم چند تا اس زدم همه بي جواب

شايدم واقعا خوابيده ميدونم فردا صبح زود بايد بيدار بشه
دارم ديوونه ميشم

*در جواب هستي ما ساعت 1.07 شب آره مرقوم فرمودن
**خوابم صبح اس بده

جمعه، آبان ۰۷، ۱۳۸۹

نميخوام بري رو چطوري بگم فقط ميخوام باشي

 خدا چرا ؟
اصلا داشتم يه کار ديگه ميکردم داشتم ريدر ميخوندم اصلا آيتم ها ربطي نداشت
يه جمله نوشته بود (توي حلقم )حالم بد شد
اون احمقي يادم اومد که مثلا ميخواست دلم به دست بياره من يه چيزي گفتم اون گفت چي چي (يادم نيست چي )تو حلقم
گريه گريه گريه بخاطر تو بخاطر روزي که نباشي و دوباره اينها سرم بياد
خدا نميخوام دوباره اون روزها بياد
خدا نگيرش ازم
(مهندس ميشه بموني)نميتونم حتي اينو بهش بگم
تو يه جور ديگه اي  خشن و بد دهن هستي اما بي تربيت نيستي
ميدونم کافيه يک کلمه بهت بگم بمون که همين الان ولم کني بري تواز وابسته شدنم بيزاري
چه جوري بهت بگم چه دردهايي کشيدم تا تو اومدي توي زندگيم چه حرف هايي شنيدم چه زخم هايي خوردم تا تو اومدي که هيچ وقت از يادم نميره و هر بار يادم مياد حالم از خودم بهم ميخوره
چجوري بهت بگم از اون شب همين طور گاه بي گاه گريه کردم
چجوري بگم وقتي که ميدونم نبايد بگم
وقتي ميدونم گفتنش عين تف سر بالاس و دورترت ميکنه ازم
چي بگم دلم سبک شه
گوله گوله  اشکام مياد قلبم تير ميکشه دستام خواب ميرن نميتونم سر پا وايستم سرم درد ميکنه خوب نميشه گردنم گرفته از خواب بيدار ميشم حالت تهوع دارم خوابم نميبره
ميترسم ديگه نبينمت ميترسم اين دفعه که صدات کردم جواب ندي ميترسم زنگ بزنم بگه خاموشه
ميترسم نباشي
فقط ميخوام باشه
براي من يه عمر گذشته هزار سال قد هزار سال دلم برات تنگ شده
براي تو فقط يک روز گذشته
چقدر مقاومت کنم نگم دلم برات تنگ شده خيلي تنگ شده

باشه گريه نکن هر موقع که تو بخواي هر چي که تو بخواي فقط گريه نکن

اقايون حاضر درواگن يکي مونده به آخر صبح ساعت 9
که همچين با تعجب نگاه ميکردين
صبح کله سحر شوهرم منو نزده بود از در خونه بندازه بيرون
اين چشم هاي قرمز پف دار و صورت گريه دار و تن لرزون که نميتونست سر پا وايسته
مال دلتنگي ديشب بود و گريه هاي بي پايان تنهايي و شب نخوابيدن هاي چند روزه

 ميدونم تاحالا تجربه اش نکردين واستون تعجب آوره

*خب مرض داري پيشنهاد بي خود ميدي حرف بيخود ميزني   بعد که بهت زنگ ميزنم ميگي باشه هر وقت تو بخواي هر چي تو بخواي خب همون لحظه همينو ميگفتي که من خيالم راحت باشه و اينجوري نشينم گريه کنم
تو که اونقدر دوستم داري  که آتيشت ميزنن وقتي صداي گريه امو ميشنوي
نکن اينکارا رو نزن اين حرفارو

سه‌شنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۹

خونه من هيچ جا نيست

ميگه خونه تو اينجاست خونه اصليت اينجاست حالا يه مدت مجبور شدي رفتي اونجا و اومدي اما خونه تو اينجاست

بهش نگفتم نه اينجا خونه منه نه اونجا
خونه من هيچ جا نيست
خونه من جاييه که
تمام روز و شبش مال من باشه من تعيين کنم چي کجا باشه من مشخص کنم کي چه اتفاقي بي افته من ساعت خواب و بيدار و توي خونه مشخص کنم
من تعييم کنم چه کسي بياد چه کسي نياد خودم کجا برم کجا نرم
تا اون خونه پيدا بشه هيچ جا خونه من نيست

دوشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۹

فوري

به يک انسان دوپاي پايه جهت پياده روي نيازمنديم

یکشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۹

نبض دو ضربي شو ديگه ميخوامش

چقدر بهش نگاه کنم خسته شدم
هي آروم نفس ميکشه چرا پس دو ضربي نفسش بالا نمياد

چراغ موبايلم رو ميگم مثل  آدم نبض ميزنه وقتي اس ام اس مياد دو ضربي ميشه عاشق دو ضربي شدنشم
البته بيشتر خوشحال ميشم اگه دوستم ايرانسل نباشه

فهميدم چرا مثل سگ کتک خورده شده بودم گاز ميگرفتم
1-دلم برات تنگ شده قرار بود جمعه ببينمت نشد
2-نامزدي دعوتم نکرده بود و من نميدونستم چطوري باهاش روبرو بشم حالم از اين تبريک گفتن هاي الکي بهم ميخوره مثلا زنگ بزنم تبريک بگم اه اه آخه مگه مثل من چند نفرو توي دنيا داري که من هم نباشم توي مهمونيت
3-جبر زنانه


بهترم
1-هنوزم دلم برات تنگه اما ميخوام ببينم تو کي دلت برام تنگ ميشه قرار 4 روزمون چند روزه ميشه
2-دعوتم کردن لباس هم رفتم سفارش دادم و همه چي آماده است
3-چه بي خبر شد  اين ماه

شنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۹

ماه آبان جشن ها و تولد ها آغاز ميشود

بالاخره اين ماه مهر هم تموم شد بد ماهي بود برام

و فکر کنم بديش به آبان هم سرايت کنه
از وقتي بيدار شدم ميخوام برم تقويمم رو نگاه کنم ببينم يک آبان تولد کيه حوصله ندارم
همين الان ديدم تولد پسر دايي ام است (به درک ) به من چه
از 19 مهر تا امروز هيچ يادداشتي توي سررسيدم نيست اين جور وقتهابعدا مشخص ميشه اوضاع خيلي بي ريخت بوده که يک کلمه هم حس نوشتن نبوده

بله برون 13 آبان است
حالا که دعوت شدم خوشحال ترم باهاش روبرو ميشم و خلاص
تولدش 15 آبان است

جمعه، مهر ۳۰، ۱۳۸۹

چرا اينطوري شدم؟ بوسه ي آخر چه شد ؟

اوايل دوست داشتم و حتما سعي ميکردم موقع خداحافظي ببوسمت
اگه يه بار بر حسب اتفاق نميبوسيدمت تمام مدت خوخوري ميکردم که چرا نبوسيده خداحافظي کرديم

از آخرين باري که موقع خداحافظي بوسيدمت چقدر ميگذره ؟
نميدونم
يادم نيست آخرين بار کي بوسيدمت وقت وداع

چرا اينطوري شدم ؟
يادمه يه چند بار پس زدي به بهانه اينکه کسي داره رد ميشه و زشته
يه چند بار هم با عجله رفتي حتي دست هو سر سري داديم

نکنه اينم بخاطر وابسته نشدنت بود ؟
تلافي ميکنم نميزارم قسر درد بري

سه‌شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۹

چه فایده ای داره وقتی حواست به من نیست

عالی بود به این حرف ها نیاز داشتم بهم انرژی دادی حالا دلم برات تنگ شده
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم
اون تصورت از من و خودت توی ۵۰ سالگیمون خیلی با مزه بود
من و تو دوست های خوبی برای هم هستیم حتی اگه ۲۰ سال باهم بمونیم اما
نمیتونیم حتی واسه یکروز همسر باشیم فقط باید دوست بمونیم ما میتونیم
باهم زندگی کنیم هر لحظه کنار هم باشیم اما ...
دوستت دارم
دوستم داری

یکشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۹

اینم شد اسم (روز دختر)

از اینکه روز دختر رو بهم تبریک بگن حالم بهم میخوره
از این عقد کرده هایی که توقع دارن هنوزم روز دختر رو بهشون تبریک گفت و
یه جورایی اصرار به هنوز دختر بودن دارن عقم میگیره
از کجا معلوم
اصلا چرا باید بخاطر یه تیکه ناقابل این همه تفاوت باشه و این همه بهش
اهمیت داده بشه؟

پنجشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۹

اوج استیصالت رو میرسونه

#الان من چیکار کنم ؟

*برقص


دلم برات تنگ شده

چهارشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۹

زخم

دوستم نداري به درک
اما چرا زخميم ميکني؟

سه‌شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۹

معمولي بد نيست

1-آشتي کرديم هرچند سر سنگينه
کلي چک و چونه زديم باهم
پرسيدم چرا بيشتر سعي نکردي از دلم در بياري چرا دنبالم نيومدي
گفت نميشد من اعصابشو ندارم اينو بفهم

*...........؟
#معمولي بد نيست
*بد نيست يعني خوب نيست ؟مشکلش چيه ؟
#بد نيست يعني بد نيست ديگه

2-ميگن خوشگله و شايد بخاطر خوشگليش انتخابش کرده
آقاي منقاشيان داره زن ميگيره
دختره رو يه بار ديدم نميدونم اونها هم منو ديدن يا نه ولي من ديدمشون
بنظرم دختره خوشگل نبود شايد اين نظر منه معمولي بود اما ظريف بود
از 12 سالگي ميدونستم که يه روز بايد با اين موضوع روبرو بشم هميشه فکر ميکردم عکس العمل ام چيه
از اوايل اسفند وجودش رو احساس کردم فقط حس کردم
فروردين نشونه هاي وجودش رو ديدم
ارديبهشت سر نمايشگاه کتاب مطمئن شدم هست
(اصرار از من که اولين پنجشنبه بريم نمايشگاه و اصرار از اون که به يه نفر قول داده براي اين روز و فرداش با من بريم)
مرداد ديدمشون به طور اتفاقي
شهريور خبرشتوسط يه نفر تاييد شد
اول اين هفته خودشون بهمون خبر دادن (خودش هنوز نه )
امروز اطلاعاتي در موردش دادن

هميشه ميدونستم که علاقه اي هست اهميت ندادم سرم جاي ديگه گرم بود چون مثل روز روشن بود به درد هم نميخوريم
چرخ دنيا چرخيد و خواستم از علاقه اش مطمئن بشم مطمئن شدم بهش نزديک تر شدم و بيشتر فهميدم به درد هم نميخوريم اگر ميخواستم داشته باشمش و باهاش زندگي کنم بايد از يه قسمت بزرگ از آرزوهام ميگذشتم
تنها روزي که براي اولين بار و آخرين بار توي تمام عمرمون کامل بهم نزديک شديم روزي بود که ميخواستم از خودم و گذشتم فرار کنم براي اولين و آخرين باراغوشش رو تجربه کردم و هيچکدوم باور نميکرديم اين اتفاق انقدر ساده بي افته
فرداش همه چيز تموم شده بود هر دو بدون اينکه از ديگري سوال کنيم از اون واقعه حرفي نزديم
اون روز در موردش خيلي چيزها رو فهميدم و ترديدم بيشتر از قبل شد يه جمله اش يادم نميره که گفت
 (بايد  اتفاق بي افته )
بين من و اون اتفاق نيفتاد
براي هم ساخته نشديم  من نخواستم اون نخواست ترديد بود

براي اون اتفاق افتاد با اين دختر
خودمم نميدونم چه احساسي دارم نسبت به اين اتفاق
از چيزي که مطمئنم دوستم داره شايد نه به عنوان انتخابي براي همسري اما دوستم داره به اندازه تمام روزهاي عمرم دوستم داره
 از 26 سال قبل از اينکه اين دختره بياد توي زندگيش دوستم داشته دوستم داره

** 1 و 2 ربطي بهم ندارن
1 بين من و مهندس بوده
2 به من و آقاي منقاش مربوطه

یکشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۹

نامرد بي معرفت پست

رفتم دنبال کارهام ووقتي تموم شد بهش زنگ زدم که کجايي و دارم ميام ببينمت
گفت هفت تيره و ميره تجريش گفتم ميخوام ببينمت گفت کار داره و نميتونه زياد بمونه  منم سريع خودم رو رسوندم تجريش که ببينمش
سر کار بود مثل هميشه زنگ زدم به گوشيش که بيا من رسيدم ديدم خاموشه
يخ زدم مسخ شدم
نميتونستم سر پام وايستم تمام بدنم ميلرزيد انتظار اينو نداشتم تمام دنيا دور سرم چرخيد
قدرت هيچ کار و تصميمي نداشتم
حالا اين وسط من پشت ويترين يه مغازه کفش فروشي مسخ شدم و نميتونم تکون بخورم يک عدد آقاي خوش تيپ هم پيداش شده که سلام و عليک و ميخوايين کفش بخرين و در خدمت باشم ... نميدونم چي گفت من نميشنيدم عين برق گرفته ها فقط زل زده بودم به ويترين همه نيرومو جمع کردم و گفتم تنهام بزار و اومدم روي يه نيمکت نشستم
بازم زنگ زدم با اينکه ميدونستم بيهودس اما تنها کاري بود که ميتونستم انجام بدم آقاي خوشتيپ همچنان دورو برم ميپلکيد
خدا اين بنده هات شعور ندارن نميبينن حالم بده رنگم مثل گچ سفيد شده ميلرزم باز يه آقاي ديگه اومده نشسته کنارم ميگه تصادف کردين کمک ميخوايين
چشمم خورد به شماره محل کارش زنگ زدم و صداش کردم طول کشيد تا اومد پاي تلفن و توي اين زمان مردم و زنده شدم
اومد فقط نگاش کردم فقط نگاش کردم توضيح داد که گوشيش خاموش شده و فکر کرده من عصر ميام و ...
گفتم پست
گفتم برگرد سر کارت تموم شد کاريت ندارم گفت پس چرا صدام زدي گفتم فقط براي همين که بهت بگم پستي
قسم و آيه که اينطور نيست و نفهميده گوشيش خاموشه و من دارم بد فکر ميکنم و بيا بريم يه جا بشين صحبت کنم و ...
دستمو کشيد سرش داد زدم فقط توي چشماش نگاه ميکردم گفتم همينو ميخواستي گفتم تموم شد
*کجا داري ميري ؟
#خونه
*خونه از اين طرفه
#دارم ميرم خونه خودم
*اينجاچرا وايستادي بريم بشينيم بهت ميگم
#دوست دارم همين جا واستم
بعد هم اون رفت يه طرفي و منم مستقيم رفتم سمت تاکسي ها گيج بودم نزديک بود بخورم به ماشين ها به گوشيم زنگ زد 3 بار جواب ندادم هنوزسوار نشده بودم زنگ زدم که چيکار داري .گفت بچه بازي در نيار کجا سرتو انداختي رفتي
گفتم همين الان بيا دم تاکسي ها گفت نمياد گفتم نمياي باشه تموم شد خداحافظ
و سوار تاکسي شدم
دوباره زنگ زد که اگه نميخواستم ببينمت ازت نميترسيدم بهت ميگفتم  گفتم اگه برات مهم بودم ميومدي دنبالم نگفت مهم نيست هيچي نگفت باز توضيح داد گفتم تقصير تو بوده تو بايد ميومدي دنبالم نه من ......
قطع کردم

*خوب نيستم حالم  خيلي بده نميدونم چيکار ميکنه اصلا براش مهم هست يا نه تماس ميگيره يا نه
اين ها که گفت واقعي بود يا همش براي فراري دادن من بوده
**تحمل ندارم خسته ام مريضم اگه ميخواي کاري کني زود باش الان ميخوامت بيا دنبالم  تمام مدت اشک ريختم تو که ميدوني
***ساعت 2.57 شب امشب هم تموم شد و هيچ خبري ازش نشد
هر وقت دعوامون ميشد چند ساعت بعدش اس ميزدم و صداش ميکردم ميگفت بله و تموم ميشد دعوامون اما امشب نه اينبار نميخوام برم سراغش ببينم اون مياد هرچند با شناختي که دارم نمياد
دلم براش تنگ شده نمي خواستم اينجور بشه چرا نمياد دنبالم ؟ 

زديم به تيپ هم گند زدم به رابطه رفت

سر هيچ و پوچ
قبلش ازم در باره کارم پرسيد درباره مريضيم که بهتر شدم يا نه
تا اينکه
ازش پرسيدم چقدر بهم اعتماد داره
جواب نداد گفتم 4 روز يک کلمه باهام حرف نزده زنده ام مرده ام کجام
بهش گفتم تمومش کنيم گفت هر جور راحتي
گفتم يکي ديگه رو پيدا کردي
گفت نه ازم پرسيدي تمومش کنيم منم گفتم هر جور راحتي

ازم خسته شده قبلا اينطور نبود ميگفت نه
حالام هرچي صداش ميکنم جواب نميده
چيکار کنم
من ميخوامش
فقط ميخوام اونم نشون بده براش مهمم

شنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۹

بي جهت اعتماد ميکنيم

بعضي وقت ها يک دفعه يه چيزي به ذهنت ميرسه که تاحالا بهش فکر نکردي و فاجعه آغاز ميشه
اين اومد به ذهنم
بهم اعتماد نداره
و بعدش دلايلي که براي اين تصور دارم به شرح زير
بهم اعتماد نداره چون اون دفعه سر اون مسئله اونطوري رفتار کرد
بهم اعتماد نداره چون تا من يه شوخي ميکنم جدي ميگيره
بهم اعتماد نداره چون بارها گوشي موبايلم رو دونه به دونه شماره هامو و اس هامو چک کرد
بهم اعتماد نداره چون گوشي خودش قفل داره و من حتي يکبارم اس هاشو يا شماره هاشو نديدم
بهم اعتماد نداره چون به روش هاي مختلف از دادن اطلاعات راجع به خانوادش طفره ميره
بهم اعتماد نداره چون قراره وابسته نشه و من فقط تا 2 ماه ديگه توي زندگيش هستم
بهم اعتماد نداره چون من اولي نيستم آخري هم نيستم مثل من توي زندگيش زياد اومدن و رفتن
بهم اعتماد نداره چون حق داره مواظب خودش باشه من فقط يه دوست معمولي هستم فقط رفاقت ميکنيم

سه روز شده از روزي که ازش پرسيدم اگه وابسته بشه چيکار ميکنه و توي اين مدت هيچ خبري ازش نشده منم هيچ تماسي باهاش نداشتم از اون لحظه که احساس کردم بهم اعتماد نداره دلم نميخواد ارتباطي برقرار کنم من همه جوره بهش اعتماد کردم و باهاش صادق بودم اما اون فکر ميکنم نبوده و نيست يکسري دلايل رو نوشتم و يکسري رو ننوشتم اما وجود داره
اين روزها دارم به از اول تا امروز آشناييم باهاش فکر ميکنم
نميتونم درست تحليلش کنم و اين آزارم ميده