دوشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۰

سهم من از زندگی چی بود که اونم بهبم ندادی ؟

مگه من چی خواستم هان؟
چی خواستم ازت که انقدر گرون اومد بهت ؟
یه نفرو خواستم که دوستم داشته باشه که بهم محبت کنه بشه همه زندگیم که دوستش داشته باشم 
که بهش دل ببندم که کنارم آرامش داشته باشه که من کنارت آرامش داشته باشم 
که دلم وقتی تو هستی جایی نره که دلت وقتی من هستم جایی نره 
من باورت کردم 
بهت ایمان آوردم 
گفتم این خودشه این همونیه که منتظرش بودم 

رفتی 
رفتی وقتی فکر میکردم همه چی درست شده 
وقتی که خنده هام از ته دل شده بود 
غمگین نبودم 
دوباره بعد از مدت ها یه نفرو باور کرده بودم 

به عشقت رسیدی؟
الان آرومی؟
الان خوشی؟
الان به همه اون چیزایی که میگفتی با من نداری رسیدی؟
اگه جوابت آره است 
باشه بزار اینجوری فکر کنم که حداقل یکی از ما دو تا اوضاعش خوبه روبه راه 

دارم دروغ میگم 
به خودم به اطرافیانم 
نع من خوب نیستم خوب نبودم دیگه خوب نمیشم 

تو آخرین تیر ترکش بودی 
معنی اینو خوب میفهمی 

یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۰

منبع الهام

شدم منبع الهام 
برای عشق های شما به دیگران 
پس سهم من از این عشق ها کجاست ؟

جمعه، آبان ۲۷، ۱۳۹۰

امشب رفت

هی فلانی
رفتن قاعده آدمهاست
فقط خواستم بدانی
اگر مانده بودی
پاییزم زیباتر بود

چهارشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۰

خوابم نمیبره باید بغلم کنه تا بخوابم

رفت 
من باید سکوت کنم 
باید بزارم با خودش کنار بیاد 
باید بتونم 

توی مترو یه خانمه لبخند میزد

دیروز یه خانمه بود توی مترو 
همش لبخند رو لبش بود 

آخرشم نزاشت براش تعریف کنم خانم رو 

 کار خودشو کرد 
حیف از آخرش 

صبح بخیر

امروز صبح که میخواستم باشی نبودی 
 دلم برات تنگ شده میخواستم بهت بگم  
میدونی یه سوال هایی هست که من جوابشو میدونم   
بهتر از تو جوابشو میدونم اما میپرسم تا تو اون جوابو بهم بگی 
هر جایی زود برگرد 
من دوستت دارم 

پنجشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۹۰

سه هفته و آوارگی درون منزلی

وقتی روی یک نفر حساب باز میکنی یه حساب درست درمون بعد اون آدمه میزنه همه چیو خراب میکنه حالت بد میشه داغون میشی 
انگار که خسته باشی بعد تکیه بدی به یه دیوار همه وزنتو بندازی رو دیواره یهو دیوار وا بره و بریزه تو هم باهاش میریزی و آوار ها هم میریزه رو سرت دیگه بلند شدنت خیلی سخت میشه 

یه روز برات همه چیو تعریف میکنم یه روز 

فردا تولد بابامه  

از شنبه آوارگی درون منزلی من آغاز میشه و قراره 3 هفته بمونه من نمیدونم این مامان من چی با خودش فکر میکنه اَه تازه دو هفته بود جام باز شده بود دست و پامو دراز میکردم ها حوصله ندارم ویلون سیلون خودم یه جا وسایلم یه جا تازه با این دیوونه هم توی این سرمای زمستون سر و کله بزنم 
هر روزم خروس خون بیاد بیدارم کنه گند بزنه به اخلاقم 
کی بشه از شر همشون راحت بشم 
سه هفته ؟ آخه سه هفته چیکار میخواد بکنه ؟بره بشینه سر زندگی خودش اعصاب منم بهم نریزه 

سه‌شنبه، آبان ۱۷، ۱۳۹۰

الویه و شاداماد وارشد اولاد ذکور

پسر بزرگ خانواده بودن هم واسه خودش سخته ها
یه عالمه مسئولیت داره
نمیتونه بیاد برف بازی
خو من الان برف بازی میخوام قدم زدن برفی میخوام
اصن بغل میخوام

نشستم رو شوفاژ نصف یه ظرف پر الویه خوردم سردمه
بعد این احمق های بیشعور بی لیاقت خیلی خرن که لب به این الویه نازنین
نزدن اصن اینها حالیشون نیست الویه چیه طعم چیه مزه چیه
فقط مثل بز راس ساعت 11 صبح که ما تازه بیدار شده بودیم دوش بگیریم پاشدن
اومدن عین برج نشستن تو پذیرایی نه حرفی نه سخنی
پسره همون دو کلمه حرفی هم که قبلنا میزد الان از ترس این دختره لال شده
ببین اوضاع چقدر وخیم بود که خش خش هم به زبون اومد که دختره حتی یک
لبخند خشک و خالی هم نزده
ای بابا این پسر هم جاش خیلی خالی بودا اگه بود کلی سر به سر شاداماد میزاشتیم
حیف واقعا حیف این الویه که من درست کردم

اَه چقدر سرده امروز شوفاژ ها چرا گرم نیستن اصن یخ زدم خو

اولین برف زمستونی

اولین برف زمستونی
خوشحالم
حالم خوبه
ای عشق چهره ات پیداست