جمعه، آبان ۰۷، ۱۳۸۹

نميخوام بري رو چطوري بگم فقط ميخوام باشي

 خدا چرا ؟
اصلا داشتم يه کار ديگه ميکردم داشتم ريدر ميخوندم اصلا آيتم ها ربطي نداشت
يه جمله نوشته بود (توي حلقم )حالم بد شد
اون احمقي يادم اومد که مثلا ميخواست دلم به دست بياره من يه چيزي گفتم اون گفت چي چي (يادم نيست چي )تو حلقم
گريه گريه گريه بخاطر تو بخاطر روزي که نباشي و دوباره اينها سرم بياد
خدا نميخوام دوباره اون روزها بياد
خدا نگيرش ازم
(مهندس ميشه بموني)نميتونم حتي اينو بهش بگم
تو يه جور ديگه اي  خشن و بد دهن هستي اما بي تربيت نيستي
ميدونم کافيه يک کلمه بهت بگم بمون که همين الان ولم کني بري تواز وابسته شدنم بيزاري
چه جوري بهت بگم چه دردهايي کشيدم تا تو اومدي توي زندگيم چه حرف هايي شنيدم چه زخم هايي خوردم تا تو اومدي که هيچ وقت از يادم نميره و هر بار يادم مياد حالم از خودم بهم ميخوره
چجوري بهت بگم از اون شب همين طور گاه بي گاه گريه کردم
چجوري بگم وقتي که ميدونم نبايد بگم
وقتي ميدونم گفتنش عين تف سر بالاس و دورترت ميکنه ازم
چي بگم دلم سبک شه
گوله گوله  اشکام مياد قلبم تير ميکشه دستام خواب ميرن نميتونم سر پا وايستم سرم درد ميکنه خوب نميشه گردنم گرفته از خواب بيدار ميشم حالت تهوع دارم خوابم نميبره
ميترسم ديگه نبينمت ميترسم اين دفعه که صدات کردم جواب ندي ميترسم زنگ بزنم بگه خاموشه
ميترسم نباشي
فقط ميخوام باشه
براي من يه عمر گذشته هزار سال قد هزار سال دلم برات تنگ شده
براي تو فقط يک روز گذشته
چقدر مقاومت کنم نگم دلم برات تنگ شده خيلي تنگ شده

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر