سه‌شنبه، آبان ۱۷، ۱۳۹۰

الویه و شاداماد وارشد اولاد ذکور

پسر بزرگ خانواده بودن هم واسه خودش سخته ها
یه عالمه مسئولیت داره
نمیتونه بیاد برف بازی
خو من الان برف بازی میخوام قدم زدن برفی میخوام
اصن بغل میخوام

نشستم رو شوفاژ نصف یه ظرف پر الویه خوردم سردمه
بعد این احمق های بیشعور بی لیاقت خیلی خرن که لب به این الویه نازنین
نزدن اصن اینها حالیشون نیست الویه چیه طعم چیه مزه چیه
فقط مثل بز راس ساعت 11 صبح که ما تازه بیدار شده بودیم دوش بگیریم پاشدن
اومدن عین برج نشستن تو پذیرایی نه حرفی نه سخنی
پسره همون دو کلمه حرفی هم که قبلنا میزد الان از ترس این دختره لال شده
ببین اوضاع چقدر وخیم بود که خش خش هم به زبون اومد که دختره حتی یک
لبخند خشک و خالی هم نزده
ای بابا این پسر هم جاش خیلی خالی بودا اگه بود کلی سر به سر شاداماد میزاشتیم
حیف واقعا حیف این الویه که من درست کردم

اَه چقدر سرده امروز شوفاژ ها چرا گرم نیستن اصن یخ زدم خو

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر