دوشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۹۰

مترو قیطریه نوشت

میگه با این چیزایی که ازت خوندم اما حالت از منم بهتره که
آره تو چی میدونی هر کلمه ای که میشنوم زنگ صدای اون میپیچه تو سرم که
قیافه اون مخصوصا اون لبخند آخرش اون نگاه کجکیش که وقتی از دستم دلگیر
میشد و اما هیچی هم نمیگفت تمام مدت جلو چشممه
که کافیه به اینها فکر کنم تا مثل ابر بهار گریه کنم
این مترو حقانی این متروی لعنتی این ایستگاه قیطریه شوم
خدا تو الان همه اونهایی که تو دلم گفتم میدونی که نمیتونم بنویسم
آره من در ظاهر خوبم چون کسی رو ندارم جمعم کنه چون خودمو خودم بیا ببین
وقتی چشمامو میخوام ببندم که بخوابم چی میکشم همهچی برام مرور میشه اون
لحظه بیا ببین حالم چطوره
درد تازه میشه
درد هر لحظه از نو شروع میشه
اما تو بگو مستانه حالش خوبه چیزیش نیست که درست میشه همه چی


پ.ن: اینها رو دیشب نوشتم توی مترو قیطریه نشسته بودم و داشتم فکر میکردم
به اینکه من بخاطر کی زدم همه چیو خراب کردم هر چی این گفت اون به دردت
نمیخوره گوش نکردم
آره اون ارزش اینکه من بخاطرش این رو فدا کردم نداشت دیر فهمیدم خیلی دیر

امروز بهترم خوب نیستم اما بهترم
ممنون دوستام که هوامو دارین

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر