یکشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۰

از غصه ها نمردم فقط شکستم باشه هر چی تو میخوای اگه این همونه که میخوای

دیروز از شرکت که زدم بیرون همین طور گوله گوله اشک ریختم اصن دست خودم نبود بهش زنگ زدم و راضیش کردم بیاد ببینمش 
دیروز اتفاقاتی افتاد که برای اولین بار توی عمرم بود 
من من که همیشه توی بدترین حالت هم خودمو جمع میکنم توی پله های مترو انقلاب خوردم زمین طوری خوردم زمین که دو تا خانم جلوم بودن ترسیدن و اومدن بلندم کردن
من که عصبی میشم سر درد میگیرم حالت تهوع میگیرم آدم هایی که بدتر از این میشدن رو مسخره میکردم و میگفتم محاله من به اون روز بی افتم 
دیروز توی خیابون حالم به هم خورد هر چی توی معده ام بود  البته چیزی هم نبود چون دو روزه جز یه ذره نون و دو تیکه بیسکوئیت هیچی نخوردم 
زار زدم دست خودم نبود نمیتونستم جلوشو بگیرم 
آنچه سعی بود من اندر طلبش بنمودم آنقدر هست که تغییر قضا نتوان کرد 
اون تصمیمشو گرفته بود 
یه نصفه روز سر یه نصفه روز کسی که برام با ارزش بود از دست رفت 
دیگه فایده نداره 
بهم گفتن من بلد نیستم احساسمو نشون بدم گفتن اشتباه از خودم بوده که در باره احساسم سخت گیرم خود دارم 
بهم گفت براش آرزوی خوشبختی کنم با اون خنده ای که توی چشماش بود مگه میتونم آرزوی خوشبختی براش نکنم مگه میتونم راضی نباشم به شادیش به آرامشش به اونی که میخواسته و پیدا کرده 
باشه هر چی تو میخوای 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر