چهارشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۹۰

نمیزارم روحتو به شیطان بفروشی

نمی دونم چی شد که اصلا بحث به اینجا کشید
انگار هر دو توی ناخودآگاه خودمون دربارش فکر کرده بودیم و دلمون میخواست در اولین فرصت با یه نفر محرم در موردش حرف بزنیم و نظرمون رو بگیم و نظر طرف مقابل رو بشنویم این مسئله از اون مسئله های سخته که من و تو هیچ وقت تا آخر عمرمون هم نمیتونیم درموردش به تفاهم برسیم فقط باید دیگری رو بپذیریم و و هر کدوم نظر خودمون رو بگیم اما انتظار موافقت نداشته باشیم
ادامه دادیم رسیدیم به اینکه گفت ........
چسبوندمش به دیوار روبروش ایستادم گفتم به چشمای من نگاه کن و حرف بزن طفره رفت حرف میزد اما نگاهش گریزان بود
با دست صورتشو جلو خودم گرفتم و گفتم توی چشمای من نگاه کن. پرسیدم 10 بار پرسیدم تو که نکردی؟تو کاری نکردی ؟
گفت تا حالا نه توی چشمام زل زد و گفت تا حالا نه
گفتم از این به بعد هم نمیکنی تیز توی چشماش نگاه کردم نه قول گرفتم نه خواهش کردم نه قسمش دادم
فقط توی چشماش نگاه کردم و اونم توی چشم من و گفتم از این به بعد هم نمیکنی هر کاری دلت خواست میکنی هر جا دلت خواست میری با دوستات برو عشق و حال کن بخند تفریح کن اما .... رو نه نمیکنی. گفت باشه نمیکنم بجاش دختر بازی میکنم (اینو شوخی گفت میخواست ببینه چقدر جدی هستم و حاضرم بخاطر اون مسئله این مسئله رو بپذیرم یا نه )
گفتم دختر بازی هم میخوای بکنی بکن هر کاری خواستی بکن اما ... نه با جشماش تائید کرد مطمئن شدم
خواستم همون طوری چسبیده به دیوار بغلش کنم انگار دیگه طاقت بیخ دیوار با نگاهم خفت شدن رو نداشته باشه خودشو آزاد کرد کنارم ایستاد نتونستم بغلش کنم لازم بود تا هم من مطوئن تر بشم و ثابت کنم برام از همه دنیا مهم تره خود خودش هم اون بدونه همیشه و تحت هر شرایطی  پیش من پذیرفته میشه
سخت بود خیلی سخت راضی کردنش نمیخوام روحشو به شیطان بفروشه نمیزارم
*شاید اشتباه برداشت کردین مسئله به هیچ وجه جن سی و جس می نیست مسئله فقط یه برخورد با یه موضوعه 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر