پنجشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۰

ندارمش

توی تاکسی که نشستم صبح یا بعد از ظهر یه عالمه ایده فکر میاد تو ذهنم این صفحه رو که باز میکنم همه میپرن
در مورد خواهرها و برادر هاشون میخواستم بنویسم،  درباره تو که دلم رات تنگ شده ، درباره تو که نمیدونم چی تو فکرت میگذره تکلیفت چیه ، درباره این دوروز آخر هفته که تنهام، درباره جزو که تهییه کردم باید بخونم ، .......

حوصله توضیح ندارم صبح حالم خوب بود یک دفعه بهم ریختم انگیزمو از دست دادم
چون ندارمش چون مثل پتک خورد توی سرم که ندارمش که نیست که بود که داشتمش یه زمانی یه روزی یه جای دور 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر