سه‌شنبه، مهر ۱۲، ۱۳۹۰

سه طلاقه و دخترم روزی

تمام شد سه طلاق اش کردم بدون برگشت 
برای همیشه 

یه روز که ... شده به دخترم نشونش میدم میگم اون آقا رو میبینی همون که ... یه زمانی عزیز من بود یه زمانی من عزیز اون بودم 
یه زمانی دوستم داشت 
احتمالا دخترم با تعجب نگاه میکنه و باور نمیکنه و میگه همون آقای .. رو میگی ؟
میگم آره همین آقا یه روزایی توی همین پارک باهم قدم میزدیم موقعی که اذیتم میکرد با همه زورم مشت میزدم به پهلوش و اون جا خالی میداد 
همین آقا 
عادتش بود یک دفعه منو بکشه طرف خودش و منم ری اکشن نشون میدادم 
خودمو جمع میکردم دستامو میچسبوندم به بدنم و میاوردمشون بالا و چشمام رو هم میبستم و اون برام دست میگرفت و بهم میخندید و کیف میکرد 

میدونم دخترم باور نمیکنه احتمالا پیش خودش میگه مامانمون خل شده و زده به سرش از خودش قصه تعریف میکنه 

دیشب بهش گفتم شب بخیر و آروم بخوابی (چون از خدافظی بدم میاد ) 
گفت : آروم باید بیام کنار تو بخوابم 


من  کار درست رو انجام دادم 
من دیگه برای اون هیچم هیچ کس هستم براش 
باید هی اینها رو تکرار کنم تا بهش عادت کنم تا خونسرد باشم تا سخت نگیرم تا گریه نکنم 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر