چهارشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۰

کتاب لعنتی خانوم

من نباید این کتابه لعنتی رو میخوندم 
گری ام بند نمیاد
دلم واسه ممانع تنگ شده دلم واسه خواهرم که داره میره تنگ میشه 
زندگیمون مثله قبل نیست  
دلم واسه توام تنگ شده 
چرا باید برن 
من فقط میخواستم کتاب بخونم سرم گرم بشه 
حالا گریه ام بند نمیاد الان مهمونا خونمون هستن 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر