چهارشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۹۰

روز مردگی

 بی حوصلگی
دست به هر کاری میزنم با مغز میخورم به دیوار از کارهای کوچیک بگیر تا بزرگ
احساس یاس میکنم احساس بدرد نخور بودن
هیچ کس نیست دستمو بگیره الان باید یکی باشه دستمو بگیره بکشه بیرون باهام حرف بزنه تا بخودم بیام تا از این حالت بیام بیرون
دیگه حتی حوصله قدم زدن هم ندارم اینم به لطف سگ های هار ازم گرفتن
صبح به صبح بیدار میشم با بی حوصلگی هرچه تمام تر لباس میپوشم میام مثلا سر کار (تو بگو شکنجه تو بگو اعصاب خرد کنی فرسایشی) عصر که از شر این فرسایش راحت میشم با تاکسی میرم خونه
این من نیستم این من نیستم که روزی 2 یا 3 ساعت پیاده روی میکرد که تمام روز با اشتیاق سر کارش بود این من نیستم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر