یکشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۰

طی العرض

از پنجشنبه تا امروز از این سر تا اون سر رفتم و برگشتم اگه کیلومتر شمار به پام وصل بود تا حالا دوبار صفر کرده بود
الان توی خونه بصورت سینه خیز طی العرض میکنم از بس پاهام درد میکنه هنوز 
یه خواب راحت ندارم دیشب هزار بار از خواب پریدم همش خواب آشفته دیدم 
دلم براش تنگ شده هنوز یک ماه هم نشده اما دلتنگم 
رفتم کوه با یه گروه از بچه ها خوش میگذره 
کودک درونم یکم ناراحته دعواش کردن سرش داد زدن بی حوصله است 
مامانم سر کفش هر روز گیر میده نمیدونم چه خصومتی با صندل سفیدهام داره 
یه مانتو جدید خریدم نخی خنک طوسی آستینش از همه با مزه تره فقط اینکه کوتاهه و ساعد دست هام یک تیکه سوخته و تیره شده 
باید لوشیون بخرم ازبس دو رنگ شده زشت شد
میخوامش اما حوصله ندارم الان اصلا ذهنم دنبالش نمیره 
مطمئن نیستم از احساسش میترسم بد برداشت کنم و دل ببندم و بعد یه روز ببینم اشتباه بوده مثل اون
یه چیزی کشف کردم بچه ها بدون اینکه من تلاشی بکنم بهم جذب میشن دلیلش برام جالبه بدونم 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر