یکشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۹

من به حال دل گريه ميکنم دل به کار من خنده ميکند

گریه میکنم چون میدونم اینها تصورات ذهنی منه چون هیچ وقت اتفاق نمی افتن


چون فقط توی ذهن من وجود داره چون چشم که باز میکنم تنهای تنهام

فرض محاله فرض محال محاله اتفاق بی افته گریه میکنم اشک های درشت درشت

تمام بالشمو خیس میکنه کاشکی بود حتی اگر اونطور که من میخوام هم نبود

اما کنارم بود دیگه تنها نبودم گوله میشدم توی بغلش و اشکام محو میشد خشک

میشد

برای خودم دلم میسوزه اونقدر تنهام که به حداقل بودنشم راضی میشم شرم

آوره خاک بر سر احمق تنهام کنن خاک رس

*مرده شورم ببرتم که عین خرس شدم ۶۳ کیلو چه غلطی بکنم با این ده کیلو اضافه
** يه زماني اين آهنگو با سه تار ميزدم و استاد زير لب زمزمه ميکرد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر