چهارشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۹

هر شب تنهایی

در طول روز احساسش نمیکنم
اونقدر کار روی سرم ریخته و میریزه که نمیفهمم چطور شب میشه چشم باز میکنم ساعت دوازده شده و خسته و کوفته
دقیقا خودش رو موقعی نشون میده که هیچ راهی برای فرار ازش نیست
همه جا سکوته تک و توک چراغ هایی روشنه
سرت رو که روی بالش میزاری وجودش رو  حس میکنی
اینکه تنهایی یه تنهایی عمیق
اینکه از صبح تا شب بدو اینور بدو اونور و با رئیس و همکار و مردم سر و کله بزن آخرش چی ؟
تنهایی اون لحظه که بهش نیاز داری کنارت نیست تا بهت آرامش بده و بگه خسته نباشی بگه مواظب خودت باش زیر چشمات گود افتاده بگه بمون خونه و فردا لازم نیست بری سر کار
بگه داری بیشتر از توانت از خودت کار میکشی
تنهایی
دستی نیست که دستتو بگیره و نوازشت کنه تا فکر های مزخرف رو از سرت بیرون کنه و بگه همه چیز درست میشه نگران نباش فکر و خیال نکن
فکر میکنم همه آدم ها توی زندگیشون اون لحظه رو تجربه کردن که احساس میکنن تنهای تنها هستن
نیاز به کسی دارن که بشه  دونه دونه صدای نفس هاشو موقع خواب شمرد  تا خوابشون ببره
نیاز به کسی که وقتی نصفه شب با صدای بلند افتادن چیزی از خواب میپری کنارتون باشه و بگه بگیر بخواب صدای باد بود
نیاز به کسی که وقتی کابوس میبینی آروم بیدارت کنه و یه لیوان آب بده دستت و بهت بگه چیزی نیست من کنارتم فقط یه  خواب بد دیدی
دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر