یکشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۹

نخواستی نخواستی

نشد نخواست نخواستی
گفتم بعد از کارم میام پیشت میبینمت موقع برگشت باهم میاییم خونه
گفتی نه دیر میشه
اما دروغ بود دیر نشد چون همون ساعت همیشگی اومدی و منم اگر میخواستی میتونستم بیام پیشت

نوشتی که میری هیئت
متنفرم از اون هیئت رفتنت وقتی که من ازت راضی نیستم وقتی منو ازار دادی میری هیئت چیکار؟ خدا گفته من از حق خودم میگذرم اما از حق بندم نمیگذرم
تو به من ظلم میکنی بنظرت بری هیئت خدا این رو فراموش میکنه فراموش میکنه دلی رو که شکوندی اشکی رو که باعثش تو بودی ؟

آخر هفته ات رو نمیخوام امروز میخواستمت تا کنارم باشی تا بتونم صحبت کنم و بگم دردی رو که توی دلم نشسته
فردا تورو میخوام که تنها نباشم و ذهنم رو افکار تاریک پر نکنه که هم صحبتی داشته باشم و از آرزو هام بگم که به غم ها فکر نکنم
آخر هفته ات ارزونی همون هایی که بقیه روزهاتو از من گرفتن
کار کار کار انقدر کار میکنی که به کجا برسی؟ من تنها آدمی دور و برت بودمو هستم که دوستت داشتم و اخلاق های گندت رو به روت نمی یاوردم کاشکی اینو میفهمیدی و کمی مهربان میشدی
دورت یه پیله بزرگ بکش از کار و توی اون پیله خودت رو پیر کن و همیشه تنها باش
هنوزم تا فردا مهلت داری
اگر خودت خواستی و دیدمت که هیچ
اگر نه کاری بهت ندارم خسته ام کردی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر