یکشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۹

بی وقت دلم برات تنگ شده برای دیدنت و کنارت بودن

دلم برای دیدنت تنگ شده
دلم برای با تو بودن تنگ شده
دلم برای خود خود تو تنگ شده
گفتی ا س ا م ا س نزنم نزدم
گفتی کار داری مزاحم نشدم اما دلم برات تنگ شده
آخرین بار کی دیدمت یادم نیست
فقط یادمه گفتی من اونقدر بد اخلاقم که هیچ انگیزه ای برات نیمزارم که بیای پیشم
نفهمیدی که من اون روز تمام بدنم میلرزید و مرگ رو تجربهه کردم چون فکر کردم دیگه هرگز نمیبینمت نفهمیدی اونقدر ترسیده بودم که همه توانم از دست رفته بود نفهمیدی نبودی ببینی که چطور میلرزیدم و حتی نمیتونستم سر پا به ایستم نفهمیدی که همه قدرتم رو توی دستام جمع کرده بودم که گوشیمو نگه دارم و برای بار 41 بهت زنگ بزنم
تو این ها رو ندیدی نفهمیدی درکم نکردی فقط دیدی که رنگ پریده که نمیتونم حتی به زور لبخند بزنم تازه اون یکم انرژیم رو هم با حرف هایی که زدی ازم گرفتی
دو هفته
تا دوشنبه شاید بشه دیدت من امیدوارم و دعا میکنم
یکم مهربون باش یکم

*یک هفته ای میشه که وقتی صداش میکنم نمیگه جانم هیچ جوابی نمیده

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر