چهارشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۸

لبخند با شکوه

پیر زن لباس های رنگی رنگی پوشیده بود شلوار جینی که هیچ جوره به اون سن نمیومد ساکت ایستاده بود و با لبخند بزرگ و گرمش مردم و بدرقه میکرد میخواستم فالوده بخرم پیر زن همچنان با لبخندش همراهیم میکرد ازش پرسیدم که چیزی میخوری گفت نه مرسی داشت تعارف میکرد
فقط ایستاده بود و نگاه میکرد بالاخره با کلی اصرار حاضر شد که بگه براش یه نون خامه ای بگیرم وقتی گذاشتم توی دستش چنان لبخند بی نظیری زد که تا به حال ندیده بودم بعد هم کلی دعا و طلب خیر برام گفت و رفت
اون لحظه حاظز بودم هرچی دارم به اون زن تنها و شیرین بدم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر