جمعه، آبان ۱۵، ۱۳۸۸

اسکادران


1- داشتیم از خیابون رد میشدیم از گارد ریل ها پریدیم باهم صحبت میکردیم من می خواستم وارد ارتش بشم اما بین نیروی هوایی و نیروی دریایی مردد بودم
تو همراهم بودی پسری با کله تراشیده و صورتی با   پوست برنزه شده و سوخته توی آفتاب داغ  که لباس سربازی طوسی روشن تنت بود از  نظر ظاهر  مثل هم بودیم فقط من قدم کوتاه تر از تو بود   و معلوم بود خوب منو میشناسی بهم گفتی کاری نداره اگر میخوای هر دو رو داشته باشی برو نیروی دریایی و قسمت مربوط به هواپیما هایی که روی عرشه کشتی ها هستن به هر دو میرسی و باهم رفتیم اونجا
با هم مو نمیزدیم مثل دو تا همزاد هم شکل پر از انرژی و اماده رویارویی با هر چیزی که جلومون باشه  
روزی که قرار بود مارو تقسیم کنن و بفرستن سر جاهامون من پشت در اتاق ژنرال قسمتم  ایستاده بودم و از لای در گوش میدادمو نگاه میکردم  برگه منو که دستش دادن معاونش گفت نه این دختره و مناسب نیست چند بار تاکیدکرد دختره و ژنرال داشت برگه منو مطالعه میکرد دل توی دلم نبود که قبولم میکنه برای پرواز با هواپیما های روی عرشه یا نه
در نهایت برگه رو داد به اون یکی معاونش و گفت دختر یا پسر مهم نیست لیاقتشو داره
از خوشی داشتم بال در میاوردم
کارم حمل و نقل دارو و تجهیزات پزشکی بود ازش لذت میبرم 
2- پزشک بود یه سرباز پزشک اینو میدونستم  با لباس طوسی روشنش و موهای کوتاه کوتاه روی کاناپه نشسته بود و کنار پاش روی زمیننزدیک پوتین های مشکی واکس زدش  دوست صمیمی و نزدیکش نشسته بود داشتن درباره چیزی صحبت میکردن
من ایستادم جلوش موهام بلند بود و لباس معمولی تنم بود یه پیرهن حریر گلدار قرمز روشن  تازه از پرواز برگشته بودم هنوز مزه پریدن توی رگم  بود
نشستم کنارش بهم گفت خیلی خسته ای و منو کشید به سمت خودش  دراز کشیدم روی کاناپه و سرم رو گذاشت روی پاش و مو هامو نوازش کرد  باهام صحبت میکرد  کمرم درد میکرد میدونست و یک لحظه انگار تو بجای من درد کشیدی صورتت در هم رفت انگار چیزی رو به یاد آوردی یه چیز درد ناک
داشتم مستقیم به صورتت نگاه میکردم لبخند میزدی اما غمگین بود
یه لحظه انگار تحملش تموم شده با تمام قدرتش منو چسبوند به سینه  خودش اونقدر محکم بازو هاشو دورم حلقه کرده بود  که احساس میکردم الان استخوان هام توی آغوشش خرد میشه  نفسم به سختی بالا میومد
انگار بدونی که قراره یه چیز با ارزشو از دست بدی و تمام سعیتو برای نگه داشتنش توی دستهات بکنی
4- از دور داشت نگاهم میکرد نگران رفتنم بود باردار بودم و میترسید آسیب ببینم کیف دارو ها توی دستم بود و داشتم به سمت راهرو بخش میرفتم  سقفش کوتاه و تیره بود پشت سرم صدای مضطربش رو میشنیدم  و اشاره به بسته خالی زیر پاش میکرد و به دستیارم میگفت این قرص ها چیه که خورده و اون میگفت خطری نداره قربان آنتی بیوتیکه
و پشت سرم میدوید بسته دارو رو دادم به پرستار سراسیمه و سر در گمی که توی اتاق بود و از لای در به دکتر که داشت برای نجات بیمارش تلاش میکرد نگاه کردم
5-توی یه دشت کناریه  درخت بزرگ  ایستاده بود چیزی تا به دنیا اومدن بچه ام نمونده بود و اضطراب اون بیشتر از همیشه بود
یه پیراهن بلند حریر سبز تنم بود و موهای بلندم تا کمر آزاد و رها از پشت سرم تاب خورده بودن و باد پریشونشون میکرد دو تا بچه کوچیک از دو طرف دستم رو گرفته بودن و داشتن منو با خودشون میبردن  از یه راه خاکی باریک منو میبردن جایی تا چیزی رو نشونم بدن خیلی خوشحال بودن و شوق داشتن زودتر برسیم به اونجا من   لبخند میزدم و میرفتم اما از اینکه تو رو با نگرانیت تنها میذاشتم راضی نبودم میخندیدم تا نفهمی  میدونستم هر ثانیه ای که کنارت نباشم تو درد میکشی و بی قرار میشی و عمیقا رنج میبری


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر