دوشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۸

چاقو رو پرت کردی

سرم درد میکنه
حالت تهوع دارم
داره از درد میترکه
گوشم تیر میکشه

یادت میاد
چاقو دقیقا زیر پات بود وهر لحظه  میترسیدم بره توی بدنت  تو از خود بی خود بودی حواست نبود به خطر
بهت گفتم اون چاقو رو از زیر پات بر دار بعد

 و تو با عصبانیت اون رو برداشتی و پرت کردی طرف دیوار  با غضب و خشم
ترسیدم خیلی ترسیدم
یه احساسی داشتم انگار اون چاقو روتوی  صورت من پرت کرده بودی 
همه اون خوشی از سرم پرید همه اون لذت دود شد و رفت
هیچ وقت اون صحنه از یادم نرفت همیشه جلوی چشمم بود هر بار به تو فکر کردم این تصویر هم بود
ازت میترسیدم میترسیدم یه روز دیگه یه جای دیگه سر یه موضوع دیگه ای چاقو یا هر چیز دیگه ای رو به سمت من پرت کنی
 هر کاری در اون لحظه از تو بر میومد
واقعیت تلخی رو فهمیدم
تو نمیتونستی از من در برابر خودت  دفاع کنی
 اون روز بخاطر تو نگران بودم و تو نفهمیدی من نمی خواستم تو آسیب ببینی
 تو فکر دیگه ای کردی
لابد فکر کردی که من دارم توی کارت نه میارم یا میخوام جلوت رو بگیرم  یا راضی نیستم  یا نمی خوام
نه من فقط میخواستم اتفاق بدی برات نیفته

تو هیچ وقت رفتار هامو نفهمیدی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر