یکشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۸

شوالیه من دیدمت

چهارم مهر شوالیه من

از دیشب که داشتم وسایلم رو مرتب میکردم دل دل میکردم
دلم میخواست ببینمت

صبح که اومدم دانشگاه حواسم رو کاملا جمع کردم و تک تک آدم ها رو به دقت نگاه میکردم که شاید تو رو ببینم

موقع بیرون اومدن
خدای من تو بودی

چرا اینفدر عوض شدی ؟ شایدم من اشتباه دیدم آخه فاصله زیاد بود
نه خودت بودی
اون مکث کردنت اون چرخیدنت خودت بودی

چرا اینطور شد

من قول داده بودم اینبار ببینمت بیام طرفت اما وقتی دیدمت نتونستم قدم بردارم

هزار بار آرزو کردم بیای هزار بار تصور کردم که اومدی

اما اون لحظه ......................

وقتی نیرو مو جمع کردم که بیام طرفت نبودی رفته بودی هرچی گشتم دوباره ندیدمت لعنت به من

تمام طول راهو پیاده اومدم و اشک ریختم و به خودم بد و بیراه گفتم چندین بار برگشتم که شاید پشت سرم باشی

سپردم به خدا اگر سهم من باشی خودت میای دنبالم

باید صبر کنم

سخته وحشتناکه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر