چهارشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۹۳

سکوتم

مامانم مثلا اومده بود امروز اینجا و من مثلا حالم خوب شده بود از دیشب 
تا اینکه خواهرم گفت میخواد بره دماوند 
شروع شد 
1 ساعت کامل در باب بی عرضه گی من و هواهرم صحبت کرد . اینکه همه دور و بریاش (چهار تا دوست مسخره خاله زنک دهن بینش ) دختر پسر هاشون ازدواج کردن فقط ما موندیم 
بهش میگم من در حال حاضر خوشبختم میگه تو خوشبختی تو الان خوشبختی ؟
خب مادر من خوشبختی مگه چیه 
آره من الان به اندازه خودم خوشبختم 
گردنم درد میکنه خواهرم گریه کنان رفت تو اتاقش 
بی خود داره مامانم زور میزنه جز اینکه اعصاب همه رو خرد کنه کاری نمیکنه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر