جمعه، تیر ۲۱، ۱۳۹۲

زندگی رو به سقوط من

حالم خوب نیست 
من بیست و نه سالمه 
هنوز هیچی ندارم 
کارم رو که تازه پیدا کردم باید دوباره بگردم چون مدیرش یه احمق عوضی که هر روز اعصابم رو خرد میکنه 

هیچ کس تو زندگیم نیست هیچ کس دوستم نداشته 
دوست پسر سابقم دوستم نداشت 
هزار تا دلیل دارم واسه اش 

یادم نمیاد کِی دوست داشته شدم 
همه زندگیشون سر و سامون داره تکلیفشون معلومه 
یکی بلاخره تو زندگیشون هست که حالا یا قراره ازدواج کنن یا نمیدونم هر چی 

من اصل موضوع رو ندارم 
این دوست پسر سابق هم اگه الان ازم بپرسن باهاش ازدواج میکردی یا نه جوابی نداشتم بدم 
دوستش داشتم ولی ازدواج نمیدونم 

منم میخوام زندگیم سر و سامون داشته باشه تکلیفم معلوم باشه 
ازین خواستگار های رنگ وارنگ هم تا دلت بخواد هست ولی همه اشون یه ایرادی دارن 
دوستشون ندارم حتا نمیخوام باهاشون حرف بزنم 

همیشه وقتی جوون تر بودم در باره آینده ام فکر میکردم 
میخواستم 28 سالگیم ازدواج کنم 
سی و دو سالگیم اولین بچه ام به دنیا بیاد سی و پنچ سالگی دومیش 
شوهرم رو دوست داشته باشم همه زندگیم باشه 
کنارش زندگی کنم و با هم زندگیمون رو بسازیم 
اینکه پ.ول دار باشه یا نه برام مهم نبود مهم نیست وقتی کسی رو دوست داشته باشی کنارش خوشبختی و اینکه اونم دوستت داشته باشه 

الان هیچی به هیچی 
عصبی میشم 
حرص میخورم 
قسمت بزرگیش تقصیر خودمه 
ولی قسمت دیگه اش تقصیر آدم های دیگه است که دوستم نداشتن 
اومدن موندن دوستم نداشتن ولی بازم موندن 
وقتم تموم شده 
خودم میدونم از یه سنی به بعد تنها تر میشی 
فرصت هات کمتر میشه 

خسته ام این زندگی به چه دردی میخوره 

کاشکی میشد حداقل یه بچه داشته باشم دلم رو خوش میکردم به اون 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر