یکشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۰

جز آستان توام در جهان پناهی نیست

جز آستان توام در جهان پناهی نیست
سر مرا بجز این در حواله گاهی نیست

حالم خوب نیست سرم درد میکنه سر گیجه دارم دیشب خسته بودم داشتم از خواب میمردم اما خواب ازم فرار میکرد تا صبح از این پهلو به اون پهلو شدم
کجایی از صبح هی بغض میکنم گریه ام میگیره دیشب هم گریه کردم صدات زدم فکر میکردم معجزه میشه نشد
این همه مدت با هم بودیم همه جا رفتیم پیش دوست رفیق پیش اون دوستت هیئت این همه جا رفتیم پیش همکارات  یک بار بهم نگفتی چرا اینو پوشیدی یا مثلا روسریتو درست کن چرا این رنگیه مانتورو پوشیدی همیشه نگام کردی و با چشمات تاییدم کردی  اونم تو که به عالم و آدم گیر میدادی و بهونه و ایراد میگرفتی
حالا چی ؟دلم گرفت زین همرهان سست عناصر دلم گرفت که کنار من بودنش باعث خجالت کشیدنش میشه
کاشکی بودی دلم تنگ شده سرم رو بزارم رو شونت هی گریه کنم تشر بزنی که گریه نکن اشکاتو پاک کن مردم دارن نگاه میکنن هی بگی میخواستی منو ببینی که گریه کنی من که اشکتو پاک نمیکنم
می خوامت همین الان همین جا
گریه دارم گریه دارم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر