پنجشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۰

بهاربدترين فصل براي تموم کردن يه رابطه است

اينکه اول بهار يه رابطه تموم بشه دردناک تر از هر حالت ديگه اي است
حتي درخت هام اين روزها عاشق ميشن اونوقت من بايد تنهايي رو به دوشم بکشم بايد رابطه رو تموم شده فرض کنم بايد هي جلوي خودمو بگيرم خاطره بافي نکنم
بايد يادم بره توي اين خيابون فلان روز فلان شکلي بود بايد به خاطر نيارم چه جاهاي قشنگي باهم رفتيم بهار گذشته
آخرين بار حرف هايي زد که نبايد ميگفت نميخواستم بگه
من که هميشه دستمو دور بازوش ميپيچيدم آخرين روز جرات اينکارم نداشتم چون ميترسيدم لمسش کنم و نتونم بگذرم
نميدونم در چه حاليه داره به چي فکر ميکنه من نگفتم رابطمون تموم شده نخواستم بگم نميخوام بگم ميخوام هميشه يه راه برگشت بزارم
حتي ازش پرسيدم بعد از اول تابستون اگه دلم براش تنگ شد ميتونم بهش زنگ بزنم و ببينمش گفت آره
ميدونم که شايد حتي تا آخر عمرم هم اينکارو نکنم اما دونستنش و اينکه ميتونم بهش آرامش ميده
از يکشنبه تا الان هيچي هيچ خبري ندا
به خودم قول دادم يک ماه بهش فرصت بدم
احساس ميکنم داره با خودش مبارزه ميکنه اون دوستم داره حتي اگه به زبون نياره حتي اگه حرف هايي بزنه که نبايد بزنه اما دوستم داره فقط شرايطش و ترس از شکستن قلبش و اينکه سر انجامي نداره اين رابطه مجبوره دوست داشتنش رو فراموش کنه
خودمو گول نميزنم ما نميتونيم باهم باشيم و اون نميخواد باهم باشيم به هر دليلي که اون نميگه اما من ميدونم و ميفهمم
روزي که سينما رفتيم من زودتر رسيدم و از دور ديدمش اون نميدونست (توي زاويه اي نبود که متوجه بشه )داشتم نگاهش ميکردم تمام مسيري رو که به من ميرسيد  اون روز  ذره ذره وجودم داد ميزد که اين آدم همونيه که من ميخوام که بايد کنارم داشته باشمش همه زندگيم بود هست لعنت به شرايط لعنت به همه موقعيت هايي که باعث ميشن نتونيم با هم بمونيم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر