سه‌شنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۹

سالگرد با تاخير

اول اسفند شد يک سال از روزي که توي خيابون قدم ميزدم و گفت اينجا داره بارون مياد خيس ميشيد بريد از سمتي که سقف داره راه بريد

قرار بود ببينمش صبح زنگ زدم گفت ساعت نه ته دلم ميدونستم نمياد ساعت نه اس زدم ساعت چنده جواب نداد زنگ زدم چند بار زنگ زدم تا بالاخره جواب داد
داشتم گريه ميکردم گفت گير افتاده جايي و نميتونه بياد تا 12 بايد بمونه
نگران شدم چند بار ديگه باهاش حرف زدم
شب ساعت 1 اومده بود خونه
حالش خوب بود فقط سردش بود و خسته بود
گفتم فردا ببينمت گفت داره ميره عروسي و نيست و جايي هم که ميره آنتن نداره و تا سه شنبه
ديشب بهش اس زدم  ببينم  سه شنبه کي مياد گوشيش خاموش بود
کلافه ام حالا آنتن نداره واسه چي خاموش کرده
اون شب که غر زدم و بهونه گرفتم گفت نميخواي براي چي موندي گفتم به تو مربوط نيست واسه چي موندم
و گريه کردم
حالام همش فکر ميکنم نکنه بازي بوده و ديگه نبينمش
از آخرين باري که ديدمش خيلي گذشته بيست روز بيشتر ديگه حسابش از دستم در رفته

دلم براش تنگ شده و ميخوامش

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر