یکشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۹

اون روزهای خوش تجریش

دلم برای اون موقع ها که تجریش بودی تنگ شده
اون وقتها که هر موقع اراده میکردم خودمو میرسوندم به تو و میدیدمت  و با هم بودیم
دلم برای اون روزها که هر روز میدیدمت تنگ شده
اون روزها که هر روز زنگ میزدم زنگ میزدی
اس میزدی اس میزدم
حالمو میپرسیدی از کارم میپرسیدی
دلم براشون تنگ شده
اون وقت ها که 9 شب دیر وقت بود برات و منو تا دم خونه میرسوندی مبادا اتفاقی بی افته

حالا کجایی ؟اصلا یادت میاد روزهایی که داشتیم
همه عالم و آدم هر روز ازم در مورد مشکلی که پیش اومده میپرسن تو حتی یکبارم نپرسیدی
اون روز که از همه دنیا بریده بودم و بهت زنگ زدم که دل داریم بدی که بگی بیام پیشت تو کمکم میکنی
هیچی نگفتیگریه امو که شنیدی گفتی اه باز چی شده تو اینطوری میکنی  فقط بی نهایت منطقی بودی نفهمیدی من منطقت رو نمیخوام یکم احساس و علاقتو میخوام
 هر روز منتظرم پیدات بشه مثل قبل باشی
انتظارم بیهوده است میدونم اما این تنها چیزیه که برام مونده
تو رفیق روزهای خوش بودی فقط حالا که ناخوشم و بهت احتیاج دارم نیستی
این کاسه شکسته دیگه به دردی نمیخوره اما اونقدر عزیزه که دلم نمیاد شکسته اش رو هم دور بریزم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر