دوشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۹

آغاز سال نو با یه دل سیر گریه

دلم میخواست وقتی سال جدید میام و اینجا مینویسم شاد و سر حال باشم و دنیا به کامم باشه
اما نتیجه این شد که بعد از یه گریه مفصل با چشم های قرمز و اشک های جاری روی گونه هام بیام و سال جدید رو به این پست شروع کنم
دلم گرفته دلم از همه دنیا گرفته هیچ دلیلی نمیبینم که چرا خدا اینطور میکنه باهام
خسته ام از همه چیز و همه کس خسته ام
فکر میکردم میتونه مرهم دلم باشه کنارش به آرامش برسم اما نیست نمیخواد که باشه حرف هامو رنجمو دردم رو نمیفهمه
هست و نیستم یکیه وقتی هم که میرم سراغش طوری رفتار میکنه که از اومدنم حرف زدنم پشیمون بشم
براش نه ارزشی دارم نه احترامی برام قایله چرا باهاش هستم خوده خرم هم نمیدونم خریت حماقت دیوونگی هر چی بگی درسته
یعنی توی دنیای به این بزرگی یه نفر پیدا نمیشه که من باهاش دردمو بگم و برام مرهم باشه ؟تکیه گاه باشه ؟پناهگاه باشه؟
یه موجود زنده که حرف بزنه که راهو نشونم بده
خسته ام دلم گرفته

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر