جمعه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۸

یه مرد . یه نامرد

گیج شدم
یه احساسی دارم که نمیدونم چیه
دارم توی ذهنم مدام مقایسه میکنم بالا پایین میکنم ذهنم به هم ریخته این ا س ا م ا س لعنتی هم که نمیره دیشب دل به دریا زدم و زنگ زدم خاموش بود میدونستم احساس میکردم خودم گفته بودم
نمیدونم باز هم خواهم دید یا نه گفت روز شنبه سعیشو میکنه اما من مطمئن نیستم دلیلشو نمیدونم
من دلیل میخوام هیچ دلیلی وجود نداره
یه عالمه سوال دارم هیچ جوابی وجود نداره
مثل یه رگبار زد و رفت (نمیخوام اینو باور کنم)

دیروز توی اون بارون احساس بدی داشتم احساس بی پناهی احساس آوارگی احساس خلاء
به کسی نیاز داشتم که پناهم بده که بگه همه چیز مرتبه که بگه آروم باشم جام امنه بگه مواظبم هست بگه نمیزاره آسیب ببینم بگه کنارمه بگه تنهام نمیزاره
اما نبود من بودم و خودم و تنهایی و شر شر بارون

دلم گریه میخواد گریه میکنم اما حالم بد تر میشه
گریه وقتی بهت آرامش میده که بدونی یکی هست اشکاتو پاک کنه یکی هست نازت رو بخره و لوست کنه یه مرد با یه آغوش بزرگ و امن

*دوستم نداره
من دوست داشتن رو دیدم و میبینم که اون نیست
**به خودم دل داری میدم که شاید ج ن س دوست داشتن این با اون فرق داره من که همه مدل های دوست داشتن دنیا رو تجربه نکردم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر