شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۸

صفحه اول تا رهایی

*توی یه بعد از ظهر گرم و آفتابی بخاطر علاقه ای که داشتم
این روز برام خیلی به یاد موندنی شده
از اون لحاظ؟!؟!؟!؟!؟
(**پنداشتی چون کوه .کوه خامش و سردم ؟
بی درد .سنگ ساکت بی دردم ؟
نه
قله ام بلندترین قله غرورم
اینک درون سینه من التهاب است
هرگز گمان مبر شد خاطرات تلخ فراموشم
یک آتشفشان مرده خاموشم
**تا رهایی . حمید مصدق )
*روی صفحه اول کتاب نوشتم تا بازش کنم چشمم میخوره بهش
اولین خیانتی که در حقم کردی توی این روز بود موقعی که فهمیدم اونی که فکر میکردم برام نبودی
که من تنها آدم زندگیت نبودم که علاقه من روی ویرانه های زندگی یه دختر دیگه بنا شده بوده
حیف اونقدر خام و بی تجربه بودم که بخشیدم و به خودم امید واهی دادم که اگر بهت فرصت بدم درست میشی که اشتباهاتت رو جبران میکنی که دیگه دروغ نمیگی دیگه خیانت نمیکنی
کاشکی همون روز تمومش کرده بودم کاشکی
اگه تموم کرده بودم شاید الان حسرت اون پسرمهربونی که بخاطر تو ازش گذشتم رو نمیخوردم
حداقلش این بود که شانس خودم روبا اون امتحان کرده بودم تا عمر دارم میسوزم اون همونی بود که من میخواستم تمام شرایطی که من میخواستم داشت
هیچ فکرشو میکنی که با من چه کردی ؟میفهمی؟
نه تو بی وجود تر از این حرفا هستی تو جز خودت کسی برات اهمیت نداره تو عادت داری تمام اشتباهات و گناه خودت رو به گردن دیگران بندازی و خودتو خلاص کنی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر