یکشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۸

کاری ازم بر نمیاد

و کلی حرف زد

چیزایی تعریف کرد که وحشتناک بودن خیلی وحشتناک و از اونجایی که میشناسمش میدونم حرفاش همه موثقه
خدا آخه اونها چه گناهی دارن چرا میزاری این بلاها سرشون بیاد اونها هم انسان هستن مثل همه ما

از عصر دارم بهش فکر میکنم

همین چند دقیقه قبل یه چیزی به ذهنم رسید که خیلی خیلی وحشتناک تر از قبل شد

چطوری میخوان در آینده زندگی کنن ؟
و دختر ها یه مشکل دیگه هم دارن

احتمالش زیاده خیلی زیاده که توی این مدت باردار بشن اون وقت چی میشه ؟ زندگیشون به کجا میرسه ؟

میترسم و متنفرم و از دونستنش و اینکه کاری ازم بر نمیاد زجر میکشم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر