سه‌شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۸

آبی دریا

چند روزی رفتیم شمال

جالب بود من تا حالا توی ماه رومضون نرفته بودم شمال

انگار نه انگار مردم توی تهران دارن روزها گشنگی میکشن

خود خود کویت بود
از اون پلاکاردهای توی جاده شروع شد که یکی درمیون رستوران ها باز بودن و این پارچه هارو زده بودن که شئونات اسلامی رو رعایت کنین و روزه دارها و این مکان باز است و........

خواهرم میگه حتما اینا پول دادن که بهشون اجازه دادن
توی شهر که همه چی عادی بود

یه جای دنج و عالی اجاره کردیم حسابی از دریا و ساحل لذت بردیم
بابابم میگفت همش پیش خودش الان رو با زمان شاه مقایسه میکنه که اون موقع چطور بوده حالا چی شده
تاسف میخورد

همسایمون یه خانم آمریکایی بود و یه دختر بچه زیر دوسال که خانمه با مایو پوشیدن اون پوست سفید و بلوری رو در عرض یک روز چنان سوزوند که نگو فرداش عین لبو شده بود

مهربون بود و خیلی دوست داشت حرف بزنه

من که حاضر نیستم یک سانت از پوستم رو بسوزونم و تغییر رنگ بدم
حالا همه جا برنزه مده باشه من خوشم نمیاد

الانم همین یه تیکه که روی دستم و روی پام سوخته و تیره شده روی اعصابم قدم میزنه


جدیدنا یه مانتو خریدم بدون آستین معمولا با این ساق دست ها میپوشم
اونجا گرم بود و میچسبید بهم کلافه ام کرده بود ساقو بی خیال شدم

شب بود هوس بستنی کردم منو فرستادن مغازه منم بی خیال همین طوری رفتم دیدم توی مغازه آقای ریشوی مغازه داره داره چپ چپ نگاهم میکنه
تازه یادم اومد توی ماه مبارک رمضان دستای سفید و بلوری رو تا بازو انداختم بیرون و عین خیالم هم نیست


حالا من موندم و کوه لباس ها و وسایلی که حوصله جابجا کردنشون رو ندارم

*جات خالی آخه تو اون دفعه که حرف میزدیم گفتی اصلا هم سخت نیست و میای برام جمع و جور میکنی به شوخی گفتم هر بار برم مسافرت برگردم زنگ میزنم بیای برام جمع کنی

دلمم برات تنگ شده همش میخواستم میتونستم تورو هم با خودم ببرم دوست داشتم کنار ساحل قدم بزنیم و سوال های مسخره ازت بپرسم و تو رو وادار به حرف زدن کنم قفل زبونتو باز کنم
بوس

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر