سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۸

کنیز زر خرید

اون میخواست مالک من باشه نمی خواست شریک من باشه اینو حالا میفهمم اون موقع داغ بودم عاشق بودم فکر میکردم اون هم مثل منه اونم یه شریک میخواد همون جور که من یه شریک میخواستم اما اشتباه بود

اون فقط میخواست داشته باشه منو و اینکه من هم اینو میخوام یا نه و چطوری میخوامش براش مهم نبود


اون فقط یه اسباب بازیو میخواست که داشته باشدش اینکه باهاش چیکار کنه رو نمی دونست

ذره ذره وجودم و میخواست صاحب باشه و توقع داشت من بی صدا و ساکت بنده اون باشم

ولی اینجاشو نمی دونست که هیچ موجودی نمی زارم که مالک من باشه و در مقابلش مقاومت میکنم هیچ چیز و هیچ کس توی دنیا نمی تونه مالک ذهن من و روح من باشه این ها فقط و فقط مال خودمه

اینو نفهمید مثل خیلی از چیزای دیگه که نخواست و نتونست بفهمه

نفهمید اینی که هست منم نه اونی که میخواد ازم بسازه
اون ساخته دیگه من نبودم یه آدم دیگه بود

واسه اون فقط مالک بودن و بنده بودن معنی داشت از شریک بودن سر در نمی یاورد و نخواست که یاد بگیره چون از چیزه بخودی که بود راضی بود حماقت

هیچ وقت این هارو بهش نگفتم گذاشتم بتازه فرصت دادم که خودش بفهمه اما نفهمید لایق فهمیدن نبود باید توی همون بخودیه خودش میموند
دنیا بزرگه حتما یه نفر پیدا میشه که بخواد بنده اون باشه و با طرز فکر اون زندگی کنه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر