جمعه، خرداد ۱۲، ۱۳۹۱

واقعیت زندگیم اینکه دلم براش تنگ شده دلم میخواست میگفت بیا پیشم میگفت
بیا بریم شمال بریم دماوند منم سعی میکردم مامانم رو راضی کنم دلم تنگ
شده اون منو نمیخواد وقتی گفتم دلم براش تنگ شده زنگ زد دو دقیقه حرف زد
گفت بچه ها دیشب بودن و تا سه فرستاده خونشون بچه ها کین؟ همون دختره که
صدای خنده اش میومد همونا بودن بچه ها من اضافی بودم که حتا نمیدونستم
دارم درجا میزنم من بعش اعتماد دارم فقط با اون که نمیترسم
کلاس نرفتم حوصله ندارم عصری میرم خونمون حوصله اینم ندارم دلم میخواد با
اونهایی که دلم میخواد بودم میرفتم مسافرت دلم سفر میخواد با دوستام خودم
تنها مستقل
دیشب با مامانم بحث کردم ولم نمیکنه داره عذابم میده نمیزاره مستقل بشم
دست از سرم بر نمیداره

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر