دوشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۲

این واژه مزخرف رو مخ

الان باید خوشحال باشم مثلا 
ولی نیستم 
پیش از این من بودم که میخواستم اینکارو بکنم این حرفا رو بزنم 
ولی الان دیگه نمیخوام نمیخواستم 
بهر حال اینی که شد انتخاب من نبود خواست من نبود 
روزی که من خواستم به هزار و یک دلیل منطقی و غیر منطقی نشد 
اون موقع فکر کردم یه همزمانی که میخواد راه درست رو بهم نشون بده 
الان ولی نمیدونم چیه 
بهر حال 
اتفاق افتاد و دیگه کاریش نمیشه کرد 

باید بشینم و ببینم چند درصد از اینهایی که میگه رو انجام میده 
هرچند حس ام از همین الان میگه یه نقشه ای پشتش هست حالا اینکه چیه نمیدونم 

جمعه، تیر ۲۱، ۱۳۹۲

زندگی رو به سقوط من

حالم خوب نیست 
من بیست و نه سالمه 
هنوز هیچی ندارم 
کارم رو که تازه پیدا کردم باید دوباره بگردم چون مدیرش یه احمق عوضی که هر روز اعصابم رو خرد میکنه 

هیچ کس تو زندگیم نیست هیچ کس دوستم نداشته 
دوست پسر سابقم دوستم نداشت 
هزار تا دلیل دارم واسه اش 

یادم نمیاد کِی دوست داشته شدم 
همه زندگیشون سر و سامون داره تکلیفشون معلومه 
یکی بلاخره تو زندگیشون هست که حالا یا قراره ازدواج کنن یا نمیدونم هر چی 

من اصل موضوع رو ندارم 
این دوست پسر سابق هم اگه الان ازم بپرسن باهاش ازدواج میکردی یا نه جوابی نداشتم بدم 
دوستش داشتم ولی ازدواج نمیدونم 

منم میخوام زندگیم سر و سامون داشته باشه تکلیفم معلوم باشه 
ازین خواستگار های رنگ وارنگ هم تا دلت بخواد هست ولی همه اشون یه ایرادی دارن 
دوستشون ندارم حتا نمیخوام باهاشون حرف بزنم 

همیشه وقتی جوون تر بودم در باره آینده ام فکر میکردم 
میخواستم 28 سالگیم ازدواج کنم 
سی و دو سالگیم اولین بچه ام به دنیا بیاد سی و پنچ سالگی دومیش 
شوهرم رو دوست داشته باشم همه زندگیم باشه 
کنارش زندگی کنم و با هم زندگیمون رو بسازیم 
اینکه پ.ول دار باشه یا نه برام مهم نبود مهم نیست وقتی کسی رو دوست داشته باشی کنارش خوشبختی و اینکه اونم دوستت داشته باشه 

الان هیچی به هیچی 
عصبی میشم 
حرص میخورم 
قسمت بزرگیش تقصیر خودمه 
ولی قسمت دیگه اش تقصیر آدم های دیگه است که دوستم نداشتن 
اومدن موندن دوستم نداشتن ولی بازم موندن 
وقتم تموم شده 
خودم میدونم از یه سنی به بعد تنها تر میشی 
فرصت هات کمتر میشه 

خسته ام این زندگی به چه دردی میخوره 

کاشکی میشد حداقل یه بچه داشته باشم دلم رو خوش میکردم به اون 

پنجشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۲

همزمانی

چه همزمانی 
دست های آلوده 
سینما سپیده 

یادته یه بار برام خوندی دست های آلوده رو از پشت تلفن 

و فیلم آیینه های روبرو که با هم رفتیم سینما سپیده لحظه آخر خودتو رسوندی 

دیگه نیستی حالا واسه کی میخونیش؟
با کی میری سینما ؟

یکشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۹۲

ندارد

حالم خوش نیست هم جسمی هم روحی 
فکر میکردم تابستون که بشه همه چی درست میشه 
حالم خوب میشه زندگی میکنم خوشجال خواهم بود دوست داشته خواهم شد 
نشد نشد که نشد 
پانزده روز از تابستون هم گذشت همون جایی ایستادم که بودم 
شاید حتا بشه گفت عقب گرد کردم 
اون قلبه که یه عالمه شمشیر ازش رد شده بود 
اون دختره که دست و پاش بسته بود چشماش بسته بود 
همون فال تاروت 
حوصله هیچی رو ندارم 
بزرگ ترین شوق زندگیم هم الان برام بی اهمیت شده 
حتا کلاس سه شنبه ها هم حالم رو خوب نمیکنه از پارسیفال و داستانش بدم میاد 
از همه اونهایی که فکر میکردم هستن ولی نیستن 
بود و نبود من برای کی مهمه کی اهمیت میده 
بجز مامانم و خواهرم که غصه میخورن دیگه واسه هیچ کی مهم نیست باشم یا نباشم 
فردا هم فقط میخوام بخوابم تا ابد میخوام بخوابم 
حالم از خودم بهم میخوره که امروز بخاطر یه فونت مسخره که گرد باشه یا گوشه دار اجازه دادم سرزنشم کنن 
از خودم بدم میاد

روز جهانی بوسه مسخره است 
اینم تیر خلاص واسه من 
یادم نمیاد آخرین بار کِی بوسیده شدم